داستان نوجوان | به تو از دور سلام
  • کد مطالب: ۱۷۵۰۲۱
  • /
  • ۱۲ شهريور‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۵:۲۲

داستان نوجوان | به تو از دور سلام

دفتر و نوشتن را کنار گذاشتم. همه‌چیز را فراموش کردم و دویدم سمت بابا. پرسیدم: «می‌خواهید بروید کوه. کدام کوه؟ من هم بیایم؟» بابا لبخندی زد و گفت: «جایی که می‌خواهم بروم از کوه زیباتر است.»

می‌خواستم مانند همیشه بگویم پس از نام و یاد خدا سلام دوستان خوب کوله‌پشتی، می‌خواستم تقویم را ورق بزنم و بگویم هیچ می‌دانید تنها چند روز دیگر تا اربعین حسینی باقی است که دیدم بابا نشسته است و دارد کوله‌پشتی‌اش را می‌بندد.

دفتر و نوشتن را کنار گذاشتم. همه‌چیز را فراموش کردم و دویدم سمت بابا. پرسیدم: «می‌خواهید بروید کوه. کدام کوه؟ من هم بیایم؟» بابا لبخندی زد و گفت: «جایی که می‌خواهم بروم از کوه زیباتر است.»

شانه‌اش را گرفتم و گفتم: «نکند می‌خواهید تنهایی بروید دریا! من هم می‌آیم.» بابا دستی روی سرم کشید و گفت: «جایی که می‌خواهم بروم از دریا بهتر است اما شما الان نمی‌توانی بیایی. من به سمت دریایی می‌روم که باید برایش تمرین کرده باشی.»

بعد هم لبخندی زد و گذرنامه‌اش را نشانم داد. گفت: «خدا بخواهد دارم می‌روم زیارت امام حسین(ع). باید تا مرز شلمچه با ماشین بروم، بعد پیاده‌روی می‌کنیم، از نجف تا کربلا.»

گفتم: «وای! خیلی راه نیست؟! اگر گم بشوید چه‌کار می‌کنید؟» بابا گفت: «در سراسر مسیر نجف-کربلا ایستگاه‌های صلواتی، مرکز درمانی سیار، بوفه‌های غذای نذری و عمود‌های* شماره‌گذاری‌شده برای آدرس دادن و گم نشدن زائران اربعین وجود دارد.»

در همین لحظه بود که مامان با یک بسته ماسک و یک پلاستیک که معلوم بود قرص و پماد و کرم ضدآفتاب برای سفر است، وارد شد و گفت: «خب، این را هم توی کوله‌پشتی‌تان بگذارید. حتما لازم می‌شود.»

بابا خندید و گفت: «کوله باید سبک باشد. سه روز پیاده‌روی دارم، اما چشم.»
مادربزرگ هم عصازنان از راه رسید. مادر گفت: ان‌شاءا... قسمت ما هم بشود زیارت. ما از دور به کربلا سلام می‌دهیم.»

بعد هم رو به من کرد و گفت: «نگران بابا نباش! آره پسرم، توی مراسم پیاده‌روی مراسم اربعین هیچ‌کس گم نمی‌شود. دوستداران امام حسین(ع) از سراسر دنیا خود را به این جاده می‌رسانند تا به دنیا نشان بدهند «شور حسینی» هرگز از بین نمی‌رود.»

خوش‌حال بودم که من از اولین نفر‌هایی هستم که بعد از مامان از این موضوع باخبر شدم. اما وقتی دیدم ستاره، خواهرم، با یک پلاستیک لیموترش به سمت ما آمد تعجب کردم. بله! من دیر با خبر شده بودم. بابا می‌خواست واقعا خداحافظی کند و مادر برایش قرآن آورده بود.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.